کسرا جون ثمره عشق ماکسرا جون ثمره عشق ما، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
مسیحا جوجوی مامانمسیحا جوجوی مامان، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

کسرا قندولک مامان

بارداری و زایمان(با سانسور و بدون سانسور)

1394/3/2 10:55
نویسنده : مامی مرمر
1,038 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی روزای سختی رو گذروندم..از هفته 33 درد شدید زایمان رو تجربه کردم...هر لحظش به سختی میگذشت..دیگه تحمل درد نداشتم...انقباض های شدید و پشت سر هم..تا اینکه تو هفته 37 خانم دکتر فرزانه نظری عملم کرد...شب قبل از عمل باید بستری میشدم بیمارستان..من و بابایی و خاله مروارید رفتیم بیمارستان خلیج..بابات کارای بستری رو انجام داد و ما هم قرار شد یک ساعت دیگه بریم تو بخش...بابا علی رو فرستادیم رفت خونه...من و خاله مروارید رفتیم ساندویچ هات داگ و دوغ خریدیم و خوردیم...بماند که چه ساندویچ بی مزه ای بود...یکمم چرخیدم تو محوطه و کتاب و پازل خریدیم..بعدش رفتیم تو بخش تا بستری شیم...گفتن همراه قبول نمیکنیم..ما هم زنگ زدیم واسه بابایی و گفتیم قضیه از این قراره..منم گفتم من عمرا بتونم تنها بمونم...از اونجا که بابات پرستاره و پرسنل بیمارستان یه آشنایی پیدا کرد ..اومدن از ما معذرت خواهی کردن و یه تخت و پتو هم آوردن واسه خاله..کلی هم تحویلمون گرفتن...خلاصه اونشبم با هر سختی بود گذشت ...ساعت 7 صبح بیدارمون کردن گفتن زود بیاید وگرنه به عمل نمیرسید..ما هم زود آماده شدیم و با استرس زیاد و چادر و مقنعه بیمارستان راهی اتاق عمل شدیم.(قبلنا اینجور نبودا).از اونورم خاله مریم و بابایی اومدند پشت در اتاق عمل...یه دو ساعتی من و یه خانوم زائوی دیگه معطل شدیم گفتن خانوم دکتر یه عمل سخت داره...خلاصه من کلی استرس داشتم..همینجوری اشک میریختم و صلوات میدادم..تا اینکه یهوویی کیسه آبم پاره شد(نمیتونم وارد جزئیات شم)..ما رو فوری بردن اتاق عمل و سرم و فشار از اینجور چیزا گفتن که مثلا دکترم برسه اما نه خانوم دکتر خیلی کارش طول کشیده انگاری..خلاصه ما رو آوردن بیرون رو صندلی نشسته بودم و  منتظر بودم تا اینکه بعد از 1 ساعت دکترک کارش تموم شد و منو بردن اتاق عمل ..وای خیلی استرس داشتم همینجوری اشک میریختم خیلی ترسیده بودم آخه زایمان اولم خیلی وحشتناک بود..درد شدیدی داشتم بعد از عمل..آمپول بی حسی رو تو کمرم زدن و کم کم بی حس شدم و عمل شروع شد ولی خداییش خیلی خوب بود لحظه لحظشو دوست داشتم...وقتی صدای گریت تو اتاق عمل پیچید خیلی خوشحال شدم فوری گفتم میخوام بچمو ببینم..همش نگران بودم هی میپرسیدم نی نیم سالمه..اونا هم میگفتن آره سالمه نگران نباش..خلاصه خیلی لحظه قشنگی بود وقتی صورت ماهتو دیدم...عمل که تموم  شد منو بردن تو ریکاوری هنوز هیچ دردی نداشتم...یکساعتی اونجا بودم بعد از اون بردنم تو بخش..خیلی خوب بودم هنوز دردی نداشتم از دیدن بابایی و خاله مروارید و خاله مریم و مسیحا کوچولوم خوشحال بودم..قرار بود یه اتاق خصوصی داشته بشیم اما انگاری یکی قبل از ما اومده بود و زرنگ بازی کرده بودن...وللش بابا اصلا مهم نیست شاید خیریتی داشته آخه یه هم اتاقی داشتیم که بعد از 16 سال بچه دار شده بودن..چون خانومه شیر نداش من گهگاهی به اون نی نیه هم شیر میدادم...تقریبا 1 روز بستری بودیم بعد از اون اومدیم خونه..تو این مدت زیاد درد نکشیدم..خدا رو شکر سرپا هم بودم..فقط دفعه اولی که خواستم پاشم خیلی بهم سخت گذشت..همش شیاف میذاشتم تا زیاد درد نکشم..اما خداییش خیلی راضی بودم دست خانوم دکتر نظری درد نکنه..عملم عالی بود بر خلاف زایمان اولم خودم از روز دوم سرپا شم و تونستم کارای شخصیمو بکنم...هنوزم که هنوزه دعاش میکنم...(این بود خاطره زایمان من با کلی سانسور و بدون سانسور)

پسندها (2)

نظرات (0)