قندولکم
عزیز مامان بالاخره 25 رفتیم عروسی پسردایی بابا....چقدر خوشحال بودم پیش خودم میگفتم پسرم دیگه بزرگ شده واسه خودش راه میره و بازی میکنه منم دیگه اذیت نمیشم(زهی خیال باطل)....اولاش تا 1 ساعت اول خیلی آروم بودی و روی میز کنارم نشسته بودی و میوه میخوردی و اطرافتو نگاه میکردی...اما کم کم شروع کردی به نق زدن..نق زدنات تبدیل شد به گریه های بلند و گوشخراش..نمیدونم چرا از شلوغی بدت میاد پسرم..اصلا حاضر نبودی یه لحظه بیایم داخل سالن میگفتی بریم بیرون..بابایی که شامشو خورد رفتی پیشش تا منم یه خورده استراحت کنم ..خلاصه اون شب خیلی منو بابایی رو اذیت کردی..امیدوارم عروسی بعدی که میریم دیگه اینجوری نباشی..
و اما چیزای جدیدی که یاد گرفتی:
آغ پــــــــر(یعنی کلاغ پر)...لت تا (یعنی لپ تاپ)...صدای اسب رو هم بلدی درآری(میگی یییییییییییییی)اینقدر قشنگ میلرزونی صداتو که مامانی حال میکنه...
خورشید رو بلدی بهمون نشون بدی...میگم کسرا لب لب فوری لبتو میاری میذاری رو لبم..میگم کو کسرا؟؟با دستای کوچولوت میزنی رو سینت..تمام اعضای بدنتو هم بلدی عزیزدلم...امروز بهت میگفتم کو دایی محمد ؟؟؟اشاره به صفحه تی وی میکردی داشت فوتبال پخش میکرد..نمیدونم منظورت چی بود آخه دایی محمدم به فوتبال خیلی علاقه داره و همیشه لباس فوتبالی تنشو و فوتبال بازی میکنه ..شاید منظور تو هم همین بوده..
جدیدا خیلی بهم وابسته شدی نمیدونم چیکار کنم آخه چندروز دیگه کلاسام شروع میشه..