قندولکم
عزیز مامان بالاخره 25 رفتیم عروسی پسردایی بابا....چقدر خوشحال بودم پیش خودم میگفتم پسرم دیگه بزرگ شده واسه خودش راه میره و بازی میکنه منم دیگه اذیت نمیشم(زهی خیال باطل)....اولاش تا 1 ساعت اول خیلی آروم بودی و روی میز کنارم نشسته بودی و میوه میخوردی و اطرافتو نگاه میکردی...اما کم کم شروع کردی به نق زدن..نق زدنات تبدیل شد به گریه های بلند و گوشخراش..نمیدونم چرا از شلوغی بدت میاد پسرم..اصلا حاضر نبودی یه لحظه بیایم داخل سالن میگفتی بریم بیرون..بابایی که شامشو خورد رفتی پیشش تا منم یه خورده استراحت کنم ..خلاصه اون شب خیلی منو بابایی رو اذیت کردی..امیدوارم عروسی بعدی که میریم دیگه اینجوری نباشی.. &nbs...
نویسنده :
مامی مرمر
15:13